گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن-مشرق زمین
فصل شانزدهم
.VI- کشورگشایی مسلمین


تضعیف هند- محمود غزنوی- سلاطین دهلی- انحرافات فرهنگی آن- سیاست درنده خوی آن- درس تاریخ هند
کشورگشایی مسلمین در هند احتمالا خونینترین داستان تاریخ است. حکایتی است نومیدکننده، که نتیجة اخلاقی آشکارش این است که تمدن چیزی است سپنجی، و تار و پود تافتة ظریف نظم و آزادی و فرهنگ و صلح آن می تواند در هر آن، به دست وحشیان مهاجمی که از بیرون آمده یا در داخل آن گرد آمده باشند، از هم دریده شود. هندوها گذاشته بودند که توش و توانشان در تفرقه و جنگ خانگی از میان برود؛ دینهایی را، چون آیین بودا و آیین جین، پذیرفته بودند که آنان را در وظایف زندگانی سست کرده بود؛ نتوانستند نیروهایشان را سازمان دهند تا از مرزها و تختگاهها، ثروت و آزادیشان در برابر قبایل سکاها، هونها، افغانها، و ترکها نگهبانی کنند؛ اینان پیرامون مرزهای هند پراکنده وچشم به راه ضعف ملی آن بودند که بدان راه یابند. مدت چهارصد سال (600-1000 میلادی) هند چشم به راه سلطه ای بود که سرانجام از راه رسید.
اولین هجوم مسلمین [ یعنی، غازیان عرب] حملة گذرنده ای به مولتان بود، در غرب پنجاب (سال 664میلادی). مهاجمان در سه قرن بعد حملات مشابهی به هند کردند، که حاصلش استقرار مسلمین در درة سند بود، و این مقارن زمانی است که همدینان عربشان در غرب، در نبرد تور (سال 732 میلادی)، برای استیلای بر اروپا می جنگیدند. اما فتح واقعی مسلمین در هند در پایان هزارة اول میلادی اتفاق افتاد.
در سال 997 میلادی، یکی از سرکردگان ترک، به نام محمود، سلطان ولایت کوچک غزنه در شرق افغانستان شد. محمود می دانست پادشاهیش نوپا و تنگدست است و می دید که هند، در آن سوی مرز او، کهنسال و توانگر است؛ نتیجه معلوم بود. وانمود می کرد که شوق مقدسی برای برچیدن بت پرستی هندوان دارد، و با نیرویی که ملهم از یک شوق دینی برای

غارت بود از مرز گذشت. در بهیم نگر با هندوانی که آمادگی نداشتند رو به رو شد، آنان را به قتل عام، شهرهایشان را غارت، و معابدشان را ویران کرد، و ذخایر خزاین قرنها را به یغما برد. چون به غزنه بازگشت، با نمایش«گوهرها و درهای ناسفته، یاقوتهایی که چون اخگر یا چون شراب منجمد می درخشند، و زمردهایی چون شاخه های نورستة مورد، و الماسهایی هر یک به وزن و اندازة انار»، سفرای قدرتهای خارجی را به حیرت انداخت. محمود هر زمستان به هند هجوم می برد و خزانة خود را از غنایم مالامال می کرد و دست سپاهش را کاملا باز می گذاشت که غارت کنند و بکشند؛ هر بهار غنیتر از پیش به تختگاهش باز می گشت. در متورا (در کنار جمنا) از معبد آن شهر مجسمه های جواهرنشان گرفت و خزاین آن را که مقادیر هنگفتی طلا و نقره و جواهر داشت خالی کرد، معماری معبد بزرگ را بسیار ستود و گفت که لنگة آن صد میلیون دینار می ارزد. و ساختنش دویست سال کار می برد. سپس فرمان داد که آن را به نفت آغشتند و به آتش کشیدند و با خاک یکسان کردند. شش سال بعد به شهر

غنی دیگری، در شمال هند، یعنی به سومنات حمله کرد، و تمام پنجاه هزار نفری را که ساکن آن شهر بودند از دم تیغ گذراند و ثروت آن را به غزنه برد. شاید، در پایان کار، سلطان محمود ثروتمندترین شاهی شد که تاریخ تاکنون دیده است. گاهی جمعیت شهرهای ویران شده را نمی کشت و آنها را به غزنه می برد که به بردگی بفروشد؛ اما تعداد این اسیران چندان زیاد بود که بعد از چند سال کسی را نمی یافتی که برای هر برده بیش از چند ریال بدهد. محمود پیش از هر درگیری مهمی نماز می کرد و دست به دعا برمی داشت و از خدا طلب برکت می کرد. یک سوم قرن سلطنت کرد [از 389 تا 421هـ ق]؛ و چون در گذشت، سالخورده و سرفراز بود. مورخان مسلمان او را بزرگترین سلطان زمان و یکی از شاهان بزرگ آن عصر به شمار آوردند.
سایر حکام مسلمان، که از منافع این لشکرکشی آگاه شدند، او را سرمشق قرار داده، به همان شیوه رفتار کردند. در سال 1186 میلادی غوریان، که طایفه ای ترک نژاد افغانی بودند، به هند هجوم بردند. شهر دهلی را گرفتند، معابدش را ویران و ثروتش را ضبط کردند و در کاخهایش سکونت گزیدند تا مملکت دهلی را بنا نهند. این استبداد بیگانه مدت سه قرن شمال هند را به زنجیر کشید، و فقط با کشتار و آشوب برچیده شد. نخستین سلطان خونریز این سلسله [که به سلاطین ممالیک مشهورند] قطب الدین ایبک بود که یک نمونة معمولی از نوع خود است: متعصب، درنده خو، و بیرحم. یک مورخ مسلمان می گوید هدایایش «صدها هزار و کشتگانش نیز صدها هزار بود.» این سردار (که غلام بود)1 در یک پیروزی «پنجاه هزار تن را به ربقة بندگی درآورد، و دشت از هندوان قیرگون شد.»2 سلطان دیگر، غیاث الدین بلبن، شورشیان و راهزنان را زیر پی فیلان می انداخت و سیاست می کرد، یا دستور می داد پوستشان را کنده، از کاه پرکنند و از دروازه های دهلی بیاویزند.3 وقتی که برخی از ساکنان مغولی، که در دهلی اسکان گرفته و به اسلام گرویده بودند، سر به شورش برداشتند، سلطان

1. «وقریب دویست هزار بنده و برده از آن ولایت به غزنین برد. گویند غزنین را در آن سال از بلاد هندوستان می شمردند که هر یک از آحاد الناس لشکر سلطان مالک چندین کنیز و غلام بودند.» («تاریخ فرشته»)، ج 1، ص 28) – م
2. «سلطان قطب الدین را در اول حال که از ترکستان بیاوردند به شهر نشاپور افتاد. قاضی القضات فخرالدین عبدالعزیز کوفی ... او را بخرید.» («طبقات ناصری»، از منهاج سراج، ج 1، ص 138، چاپ کلکته، 1864) – م.
3. در «تاریخ فرشته» (ج 1، ص 62) آمده است: «سلطان قطب الدین ایبک متوجه جنگ ایشان شده ... قریب پنجاه هزار هندو به قتل رسانید ... و زیاده از بیست هزار برده به دست لشکر اسلام افتاد ... » - م.

علاءالدین (فاتح چیتور) همة مردها را، که پانزده تا سی هزار نفر می شدند، در یک روز کشت1. سلطان محمدبن تغلق با کشتن پدرش بر تخت نشست و دانشمندی بزرگ و نویسنده ای برجسته شد؛ در ریاضیات، فیزیک، و فلسفه یونانی به تفنن دستی داشت؛ در خونریزی و ستمگری بر اسلافش پیشی گرفت؛2 گوشت یک خواهرزادة شورشی را به همسر و فرزندان او خوراند؛3 کشور را با غرور بیجایش ویرانه کرد و با قتل و غارت آن را چنان به تباهی کشید که ساکنانش به جنگل گریختند.4 او آن قدر هندو کشت که به قول یک مورخ مسلمان «همیشه پیش خرگاه شاهی و دیوان عام تلی از جنازه و توده ای از اجساد بود که رفتگران و دژخیمان از کشیدن انبوه [ قربانیان]و کشتن آنان خسته شده بودند.» او برای آنکه تختگاه جدیدی در دولت آباد بنا کند همة ساکنان دهلی را از آنجا بیرون کشید و آن را به برهوت تبدیل کرد؛ و، چون شنید که مرد کوری دردهلی مانده، دستور داد که او را از پایتخت کهنه تا پایتخت نو بکشند، و هنگامی که این بینوا آخرین سفرش را به پایان برد فقط یک پا از او مانده بود. سلطان

1. «و در سنة سبع و تسعین و ستمائه (697) سلطان بر نو مسلمانان مغول بد گمان شبده، داعیة قتل و استیصال ایشان نمود ... و فرامین پنهانی به حکام ولایت نوشتند که در فلان ماه و فلان روز نو مسلمانان مغول را به یک اتفاق هر جا که یابند به قتل رسانند. بنا بر آن، بر سر میعاد، چندان مغول غریب و نامراد را، به تیغ بیداد، مسافر ملک عدم ساختند که عقل از شمار آن عاجز باشد و در هند نام مغول نماند. اما این رسم غریب کشی از آن وقت باز ماند ... » («منتخب التواریخ»، از عبدالقادر ملوک شاه بدوانی، جزء اول، ص 187 – 88). – م.
2. « ... در تقریر فصیح، و شیرین کلام و بی نظیر بود و مکاتبات و مراسلات فارسی بر بدیهه چنان نوشتی که دبیران و منشیان در آن حیران ماندندی، و بینهایت خط را خوش نوشتی که استادان قبول داشتندی ... و در علم تاریخ ماهر بود و قوت حافظه به غایتی داشت که در مدت العمر هر چه یک بار شنیدی فراموش نکردی ... به جمیع علوم معقول، خصوص طب و حکمت و نجوم و ریاضی و منطق، مهارتی تمام داشت ... جامع اضداد بوده ... در قهر و سیاست و ریختن خون ناحق و تشدید و تعذیب بندگان خدا ... بی باک بود و در این باب به خلاف عقل و شرع می نمود و می خواست که جهان را از خلق خدا خالی سازد و هیچ هفته نبود که موحدان و مشایخ و سادات و صوفی و قلندر و نویسنده را سیاست نفرمودی و خونریزی نکردی ... («تاریخ فرشته»، ج 1، ص 133). – م.
3. این خواهرزاده نامش بهاءالدین گشتاسب بود. او خواهرزادة سلطان غیاث الدین تغلق و پسر عمة سلطان محمد بود. ویل دورانت این مطلب را از ابن بطوطه نقل می کند؛ او در سفرنامه اش می نویسد «آنگاه به امر سلطان زنده زنده پوست از تن وی برکندند و قسمتی از گوشتش را با برنج پخته، پیش زن و فرزندانش فرستادند ... » ( ترجمة فارسی، 1337، ص 500). – م.
4. «در این سنوات، چون مال و جهات میان دوآب را به شدت طلب می داشت رعایا و مقدمان آتش در خانه ها و خرمنها زدند و مواشی خود گرفته، به جنگلها و کوهها درآمدند ... الغرض چنین کارها، از ابتدای آفرینش تا دورة او، هیچ جهانداری نکرده بود، و از همه رنگینتر آنکه خود به رسم شکار بیرون رفت و چندین هزار رعیت را کشته و غارت کرده، فرمود که سرهای ایشان را بر کنگرهای حصار آویختند.» («تاریخ فرشته»، ج 1، 136 – 37). – م.

شکایت می کرد که مردم او را دوست ندارند، یا دادگری انحراف ناپذیر او را تشخیص نمی دهند. مدت ربع قرن بر هند حکومت کرد و در بستر مرد. جانشینش فیروز شاه به بنگال حمله کرد، برای سر هندوان جایزه تعیین کرد، و برای 180,000 سر جایزه داد؛ برای گرفتن اسیر و برده به روستاهای هندو حمله می برد.1 وی در سن کمال، یعنی در هشتادسالگی، درگذشت. هرگاه تعداد کشتگان هندوان بیدفاع در دوران سلطان احمدشاه روزانه به بیست هزار نفر می رسید سه روز جشن می گرفت.
این شاهان غالباً مردان بالیاقتی بودند، و پیروانشان هم از دلاوری سبعانه و سختکوشی برخوردار بودند. از اینجا می توان فهمید که آنها چگونه بر مردمی حکومت می راندند که هم خصم اینان بودند و هم تعدادشان بسیار بیشتر از این فرمانروایان بود. اینها همه مسلح به دینی بودند که در عمل بر شمشیر تکیه داشت، اما، از نظر یکتاپرستی، شکیباییش از تمام آیینهای پرستشیی که در میان عام هندیان رواج داشت بسیار برتر بود؛ اما این مسلمانان جاذبة این دین را با کردارشان از نظرها پنهان می داشتند، بدین معنا که اجازه نمی دادند هندوان آشکارا اعمال مذهبی خود را به جای آورند، چون این کار را خلاف شرع می دانستند، و همین موجب شد که هندوان بیش از پیش در عمق روح هندو فرو روند. برخی از این سلاطین به خون تشنه، سوای این قدرت، فرهیخته هم بودند؛ حامی هنر بودند و هنرمندان و استادکاران را، که معمولا اصل هندو داشتند، به کار ساختن مساجد و مقابر برمی گماشتند؛ برخی از آنها عالم بودند و از مباحثة با مورخان و شاعران و اهل علم شاد می شدند. ابوریحان بیرونی، که از فحول دانشمندان آسیاست، همراه سلطان محمود غزنوی به هند رفت، و کتاب تحقیقی فاضلانه ای [تحقیق ماللهند] دربارة هند نوشت که می توان آن را با تاریخ طبیعی پلینی [ مهین] و کیهان اثر هومبولت2 قیاس کرد. غالباً شمار مورخان مسلمان، همچون سرداران سپاه، بیشمار بود و آنان در لذت بردن ازخونریزی و جنگ دست کمی از اینان نداشتند. این سلاطین هم تا آخرین دینار ثروت این مردم را، با استفاده از شیوة قدیمی بستن مالیات، از آنان می گرفتند؛ اما سلاطین در همین هند می ماندند؛ غنایمشان را در آنجا خرج می کردند؛ و، به این ترتیب، آن غنایم را به زندگی اقتصادی هند باز می گرداندند؛ با اینهمه ارعاب و بهره کشی این سلاطین، تضعیف جسم و

1. [ظاهراً به بهانة انتقام خون سه سید] «به حسب فرمان، آتش نهب و غارت در منازل متوطنان آن دیار زدند و در قتل کفار اشرار آن مقدار کوشیدند ... آسیب تاخت غازیان شامل رعایای آن طرف نیز شده، قریب بیست و سه هزار کس گرفتار حلقة عبودیت شدند ... [و به ملک داودخان] حکم کردند که هر سال از روی قهر و غضب به ولایت کتهر در آمده دقیقه ای از خرابی فرو نگذارد ... چنان که در آن سنوات یک جریب زمین مزروع نشد و متنفسی شبی در خانة خود نغنود و عوض آن سه سید چندین هزار هندو به قتل رسیدند.» («تاریخ فرشته»، ج 1، ص 149). – م.
2. بارون الکساندر فون هومبولت (1769 – 1859) مجموعة «کیهان» را در شش جلد (از 1845 تا 1861) نوشت که ترکیب بی نظیری از دانش کیهان و تاریخ علم است. – م.

جان هندوان را، که با اقلیم فرساینده، غذای نامناسب، تفرقة سیاسی، و دینهای بدبینانه آغاز شده بود، تسریع کرد.
طرح سیاست معمول این سلاطین را سلطان علاءالدین بوضوح مشخص ساخت: وی مشاورانش را ملزم کرد که «قوانین و قواعدی» وضع کنند تا «هندوان را در هم شکنند و آنان را از آن ثروت و خواسته ای که کینه و طغیان می آورد محروم بدارد.» دولت نیمی از محصول زراعی را برمی داشت، و حکام بومی هم شش یک آن نیمة دیگر را می گرفتند. یکی از مورخان مسلمان می گوید «هیچ هندو نمی توانست سرش را بالا بگیرد؛ در خانه هایشان از زر و سیم نشانی نبود ... یامازادی دیده نمی شد ... کتک، به کنده کشیدن، حبس و بند، همه، را به کار می بستند تا آنان را به تأدیة [مالیات] وادارند.» وقتی یکی از مشاوران علاءالدین به این سیاست اعتراض کرد، او گفت «ای ملا، تو مرد عالمی، اما تجربه نداری، من جاهلم، اما تجربة بسیار دارم. پس، یقین داشته باش که هندوها هرگز منقاد و مطیع نخواهند شد، الا که به خاک سیاه بنشینند. پس، دستور داده ام که فقط غله و شیر و ماست یک سالشان را برایشان بگذارند، و مجاز نیستند که مال و منالی بیندوزند.»
این راز تاریخ سیاسی هند جدید است. هند، که با تفرقه ناتوان شده بود، تسلیم مهاجمان شد؛ آنان او را به فقر کشاندند؛ و او همة تاب و توان ایستادگیش را از دست داد؛ لاجرم برای تسلای خود به چیزهایی فراتر از طبیعی پناه جست. دلیلش هم این بود که مولایی و غلامی، هر دو، فریبهایی ناپایدارند، و این طور نتیجه می گرفت که آزادی فرد یا آزادی ملت کمتر از آن می ارزد که این یکی دو روز عمر را به دفاع از آن برخیزند. درس تلخی که از این غمنامه گرفته می شود این است که بهای تمدن همیشه هشیار بودن است. هر ملتی باید صلح را دوست بدارد، اما باروتش را هم خشک نگاه دارد.